مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 12 روز سن داره

من و مامانی و بابایی

این روزای مانی

وای که چقدر وروجک شدی .دیگه توی بیداری شیر نمیخوری‚به جز فرنی حریره بادوم و سوپ و تخم مرغ هم می خوری ‚ یه مدته که شبا یه بار بیدار میشی و گریه می کنی و تا صبح مدام تکون می خوری و زود زود پا میشی شیر میخوری که دکترت احتمال داد که ریفلاکس داری و فعلا باید امپرازول بخوری و خدارو شکر چند شبه دیگه گریه نمی کنی ولی هنوز تو خواب زیاد تکون می خوری.از خوابیدنت بگم که چه کردی این چند وقته هی واااااااااااااااااای من ‚ باید با ماشین ببرمت تو خیابونا انقدر بچرخیم و بچرخیم تا یه کمی بخوابی  ‚خوابت که سنگین شد یه جا پارک میکنم تا توی خواب بهت شیر بدم که یه وقتایی تا بلندت می کنم دوباره بیدار میشی و روز از نو روزی از نو .(ا...
28 شهريور 1392

نمایشگاه برج میلاد

این چند روز بابایی توی برج میلاد که نمایشگاه معماری و ... هست غرفه دارن و چون شخصا من و شمارو دعوت کردن (با کلی خواهش و تمنا و اصرار و دعوت نامه رسمی ) بالاخره روز جمعه با عمو جواد و خاله ندا رفتیم اونجا و تو هم چون نه شیر می خوردی و نه درست و حسابی خوابیده بودی یه کمی اذیت شدی قربونت برم ولی با این حال برای همه می خندیدی از بس که تو مهربونی.                                            ...
24 شهريور 1392

مانی در فرهنگسرا

امروز آخرین جلسه کلاس نقاشی خانم زهرا توی فرهنگسرای پارک کوکب بود¸برای همین با مامان جون و خاله جون محبوبه و رایحه کوچولو رفتیم اونجا تا من از خانم زهرا عکس بگیرم(البته بیشتر خوش به حال تو شد و کلی هم ازت عکس گرفتم).   ...
19 شهريور 1392

اولین حمام خانوادگی

تا امروز که 6 ماه و 18 روزت هست هر دفعه مامان جون می بردت حمام¸ولی چند روز پیش دوباره وان حمامو وصل کردیم و تصمیم گرفتیم دیگه خودمون ببریمت حمام(البته فعلا شما رو میذاریم توی لگن و خودمون میریم توی وان ).خلاصه سه نفری رفتیم حمام که بابا حامد نقش دلاّک رو داشت من هم که طبق معمول نقش خطیر عکاسی رو به عهده گرفتم.کلی بازی کردی و بعدش هم که اومدی بیرون لالا کردی پسر تمیز من. ...
17 شهريور 1392
1